
این وضعیت داشت برای مریم غیر قابل تحمل می شد، ولی از اون جایی که فقط 7 سالش بود توضیح این وضعیت سخت برای مادرش خیلی غیرممکن بود. پس به ناچار سکوت کرد.
اون روز صبح گویا گلناز و دوستاش میخواستن از سمت پارک برن و گویا کاری داشتن که ابدن دوست نداشتن مریم هم راهشون باشه. ولی ناچارن چیزی نگفتند و مثل همیشه اون را با خودشون بردن. سر راه همون جوی آب کثیف، درست وسط پیاده رو باریکی که باید ازش رد میشد، یک چاله بزرگ درست شده بود که از پایینش میشد آبهای پر از لجن را دید. گلناز و دوستاش یکی بعد از دیگری از روی چاله پریدن و مثل همیشه بی توجه به مریم راهشون را ادامه دادن. مریم شروع کرد به داد زدن به هم راه گریه که کمکش کنن.
ولی گلناز فقط برگشت نگاش کرد و گفت: بپر چیزی نمی شه.

مریم نمی تونست بپره. اون میترسید. اونا هر لحظه دورتر میشدن و گریه مریم حالا حسابی اوج گرفته بود. ولی بی فایده بود. به اطرافش که نگاه کرد هیچ کسی نبود که کمکش کنه. سکوت عجیب و غریبی همه جا را گرفته بود. نشست و سرش را گذاشت روی زانوهاش. ولی سر و صدایی توجهش را جلب کرد. موش بزرگی را دید که از لجن های توی جوی آب تنش سیاه شده بود و جیر جیر میکرد. بلند شد و چسبید به دیوار. به چاله نگاه کرد و ناگهان چشم هاشو بست و پرید. از چاله گذشته بود. به همین راحتی.
فردا صبح موقعی که گلناز را سر کوچه دید که منتظرش ایستاده بدون توجه به او از راه کوچه مقابل یه سمت مدرسه راه افتاد و به فریادهای او توجه نکرد.